معنی دیوار نازک

لغت نامه دهخدا

نازک

نازک. [زُ] (ص) کنایه از معشوق و مطلوب و شاهد. (برهان قاطع). محبوب نازکننده. بت. فغ. جانانه. دلدار. دلبر. (انجمن آرا). محبوب. معشوق. شاهد. (ناظم الاطباء):
ز چندان نازکان و نازنینان
نمی بینم یکی از همنشینان.
نظامی.
آرزومندتر از شراب وصل نازکان. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان).
رسیدنازک من ای نظارگی زنهار
بپوش دیده گرت جان به کار می آید
امیرخسرو (از انجمن آرا).
به دست مشاطه ٔ جمال نازکان و نازنینان بنی آدم را بر آینه ٔ خاطر جلوه داده. (ریش نامه ٔ عبید). || باریک. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). ظریف. (حاشیه برهان قاطع چ معین) (ناظم الاطباء). لاغر که کلفتی و قطر آن اندک باشد:
ای نازکک میان و همه تن چو پرنیان
ترسم که در رکوع ترا بگسلد میان.
خسروی.
در جامه ٔ گلگون کمر نازک آن شوخ
از لعل بود همچو رگ لعل نمودار.
صائب.
و نیز رجوع به نازک میان شود. || دقیق. خطیر. مهم. ظریف: عباده گفت از جمله چندین صحابه به من چون افتادی و چرا در این مهم نازک مرا اختیار کردی. (ترجمه ٔ اعثم کوفی ص 122). والیان و زبردستان را کار نازکتر باشد. (ترجمه ٔ اعثم کوفی ص 147). حدیث لشکر و سالار چیزی سخت نازک است و به پادشاه مفوض اگر رای عالی بیند بنده را در این یک کار عفو کند. (تاریخ بیهقی ص 221). اگر قوت قوی باشد و تن ممتع بود و امتلاء بحقیقت از خون باشد و میل به جانب نازک و خطرناک دارد... از آن جانب باز باید گردانیدن به فصد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). گفت ملک این برمک رابا چندان اعزاز و اکرام از بلخ بفرموده آوردن از جهت شغلی بزرگ و مهمی نازک و عملی خطیر... (تاریخ بخارا). فرمود که ضبط چنین ملکی بزرگ و تمشیت مثل این کار نازک آن کس تواند کرد. (جهانگشای جوینی). || زودشکن. (فرهنگ نظام). شکننده. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع). لطیف. مقابل ستبر و کلفت و ضخیم. که ستبری آن بسیار کم است: شیشه ٔ نازک. هندوانه ٔ پوست نازک. کاغذ نازک:
آنچه با او سپر کرگ کند روز نبرد
نتوان کردن با شیشه ٔ نازک به تبر.
فرخی.
از بیاض گردنش پیداست خون عاشقان
می شود بی پرده می چندانکه مینا نازک است.
صائب.
شیشه ٔ دل از کفم افتاد گفتم هی بگیر
بس که نازک بود مینا از صدای هی شکست.
؟
|| ترد. (فرهنگ نظام). آبدار. شاداب. لطیف. مقابل زمخت و کلفت: و شفتالو هرچه سخت نازک باشد و زود عفونت پذیرد زیان دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). اگرداروی سخت تر باشد آن را شش ساعت می باید پخت و اگر داروی نازکتر بود دارو در چینی کنند یا در شیشه در دیگ نهند در میان آب و بجوشانند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
بس که درآید گل نازک به باغ
ما شده چون خاک دژم ای غلام.
عطار.
کسی که دیده بناگوش او شبی در خواب
نیایدش به نظر برگ یاسمن نازک.
طالب.
شاخ گل را از سر و پا چهره تنها نازکست
نازک اندامی که من دارم سراپا نازک است.
صائب (از آنندراج).
|| لطیف. (انجمن آرا) (از فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). نازپرورده. سختی ندیده. ناعم. نازنین. مقابل خشن و سختی دیده:
به شمشیر هندی بزد گردنش
به خاک اندر افکند نازک تنش.
فردوسی.
که در چرم خر نازک اندام تو
همی بگسلد خواب و آرام تو.
فردوسی.
تو تیمار بردی ز نازک تنم
کجا آهنین بود پیراهنم.
فردوسی.
آن دل راد و تن نازک را
رنج و اندیشه چندین منمای.
فرخی.
گر سایه ٔ برگ گل فتد بر تو
بر عارض نازکت نشان ماند.
سیدحسن غزنوی.
در پیش خری کس چه نهد خود تن نازک
لوزینه چرا عرضه دهد کس به بقربر.
سوزنی.
برنجد تن نازک از درد و داغ.
نظامی.
رخش سیمای کم رختی گرفته
مزاج نازکش سختی گرفته.
نظامی.
تو مرد نازکی آگه نه کاینجا
هزاران مرد را زه در گلویست.
عطار.
مزاج شاه نازک بود بسیار
ندارد طبع نازک تاب آزار.
وحشی.
چنان آزرده گشتش طبع نازک
که عاجز گشت نازش در تدارک.
وحشی.
بدن نازک او بس که لطیف افتاده ست
خار در پیرهن از رشته ٔ جانست او را.
صائب.
گر به حرفی با تو آسان کرده باشم درد خود
بر مزاج نازکت بسیار دشوار آمده ست.
مشفقی تاجیکستانی.
خوش آنکه چاک گریبان ز ناز باز کنی
نظر بر آن تن نازک کنی و ناز کنی.
امیدی تهرانی.
که این بانوی ما بس ناصبور است
مزاجش نازک و طبعش غیور است.
وصال.
کجا زآن طبع نازک باک دارم
اگر او زهر من تریاک دارم.
وصال.
ز بس نازک که طبع آن یگانه است
مدامش از پی رنجش بهانه است.
وصال.
می کند شبنم گرانی بر عذار نازکت
ابر می بوسد زمین از دور گلزار ترا.
؟ (از آنندراج).
ز چاک پیرهن اندام نازکش پیداست
چو عکس برگ گل اندر میان آب زلال.
صبوحی.
|| نرم. پاکیزه. || دشوار. (آنندراج):
بخون خویش می غلطم که خوی یار نازک شد
چه طرف از زندگی بندم که بر من کار نازک شد.
ابوبرکات (از آنندراج).
|| قسمی از نان که با آرد نرم و روغن سازند. (ناظم الاطباء). || لطیف و ترد. زودپز: و طعام سخت لطیف و نازک و اندک باید و دراج و طیهوج موافق تر بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- گوشت نازک، گوشتی که زود پزد. گوشتی که زود جویده گردد. (یادداشت مؤلف).
|| رقیق. (ناظم الاطباء). || لطیف. ظریف: پدرت ترا چه غذا می داده که چنین نازک برآمده ای. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 62). || خوش طبع. بانزاکت. (ناظم الاطباء). || رقیق. مهربان. حساس. زودرنج.
- دل ِ نازک، دل ِ حساس و زودرنج:
بزانوش چون پاسخ نامه دید
ز شادی دل نازکش بردمید.
فردوسی.
یکی داستانست پر آب چشم
دل نازک از رستم آید به خشم.
فردوسی.
دلم نازک و مهربانست ور نی
در این کار گفتار چندین چه باید.
فرخی.
هرکه نازک بود دل یارش
گو دل نازنین نگه دارش.
سعدی.
خون خور و خامش نشین که آن دل نازک
طاقت فریاد دادخواه ندارد.
حافظ.
- آواز نازک، آواز ظریف. صدای زیر، مقابل صدای کلفت وبم.
- پشت چشم نازک کردن، کبر نمودن. ناز کردن. امتناع نمودن.
- خوی نازک، زودرنج. حساس:
به خون خویش می غلطم که خوی یار نازک شد
چه طرف از زندگی بندم که بر من کار نازک شد.
ابوبرکات (از آنندراج).
- عبارت نازک، سخن نازک،لطیفه.
- || دقیقه. ظریفه:
این شیوه ها که من ز میان تو دیده ام
مشکل به صد عبارت نازک ادا شود.
صائب.
- لب نازک، لب باریک و ظریف:
سخن خونها خورد تا ز آن لب نازک برون آید
ز خون خلق سیراب است از بس لعل خونخوارت.
صائب (از آنندراج).
- وقت نازک، وقت تنگ:
جلوه ٔ پادررکاب خط دو روزی بیش نیست
غافل از فرصت مشو وقت تماشا نازک است.
صائب (از آنندراج).
وقت نازکتر از آن موی میان گردیده ست
رحم اگر بر دل صدپاره ٔ ما خواهی کرد.
صائب.


دیوار

دیوار. [دی] (اِ) (از: دیو + آر، علامت نسبت). (بهار عجم). جدار و بنائی که در اطراف خانه میگذارند و بدان وی را محصور می کنند. هرچیزی که فضای را محصور کند خواه از مصالح بنائی باشد و یا جز آن. (ناظم الاطباء). دیفال. دیوال. لاد. (یادداشت مؤلف). کت. (بلهجه ٔ طبری). ترجمه ٔ جدار و دیوال تبدیل آن است زیرا که را و لام بهمدیگر بدل میشوند نیز با فا تبدیل می یابد لهذا فارسیان گاهی دیوار را دیفال نیز گویند. (از انجمن آرا) (آنندراج). تَرا:
نه پا دیر باید ترا نه ستون
نه دیوار خشت و نه آهن درا.
رودکی.
دیوار و دریواس فرو گشت و برآمد
بیم است که یکباره فرود آید دیوار.
رودکی.
دیوار کهن گشته نبردارد پادیر
یک روز همه پست شود رنجش بگذار.
رودکی.
تا نکردی خاک را با آب تر
چون نهی فلغند بر دیوار بر.
طیان.
بدینگونه سی و دو فرسنگ تنگ
ازینروی و آنروی دیوار سنگ.
فردوسی.
ز هر کشوری دانشی شد گروه
دو دیوار کرد از دو پهلوی کوه.
فردوسی.
ز مژگان فروریخت خون مادرش
فراوان بدیوار برزد سرش.
فردوسی.
چه گفت آن سخنگوی پاسخ نیوش
که دیوار دارد بگفتار گوش.
فردوسی.
یکی را سد یأجوج است دیوار
یکی را روضه ٔ خلد است بالان.
عنصری.
بپای پست کند برکشیده گردن شیر
بدست رخنه کند لاد آهنین دیوار.
عنصری.
در و دیوارهای آن خانه نیکو نگاه کنید. (تاریخ بیهقی).
که جوید به نیکی ز بدخواه راه
بدیوار ویران که گیرد پناه.
اسدی.
ز پولاد ده میل دیوار بود
بدوبر ز خشت و سنان خار بود.
اسدی.
گرچه اندک بیگمان حکمت بود صنع حکیم
لیکن آن بیندش کو را پیش دل دیوار نیست.
ناصرخسرو.
ای شب تار تازیان بچپ و راست
بر زنی آخر سر عزیز بدیوار.
ناصرخسرو.
دیوار بلند است تانبیند
کانجاش چه ماند از برون خانه.
ناصرخسرو.
بخلوت نیزش از دیوار می پوش
که باشد در پس دیوارها گوش.
نظامی.
لب بگشا گرچه در او نوشهاست
کز پس دیوار بسی گوشهاست.
نظامی.
مکن پیش دیوار غیبت بسی
بود کز پسش گوش دارد کسی.
سعدی.
مردباید که گیرد اندر گوش
ور نبشته ست پند بر دیوار.
سعدی.
چهار گوشه ٔ دیوار خود بخاطر جمع
که کس نگوید از اینجا بخیز و آنجا رو.
ابن یمین.
خوانده در گوش او در و دیوار
لیس فی الدار غیره دیار.
شیخ بهائی.
- امثال:
از دیوار شکسته و زن سلیطه بایدپرهیز کرد.
الهی دیوار هیچکس کوتاه نباشد.
در بتو می گویم دیوار تو بشنو.
دیوار حاشا بلند است.
دیوار موش دارد موش گوش دارد، پس دیوار گوش دارد.
دیواری از دیوار ما کوتاهتر ندید.
کم بود جن و پری، یکی هم از دیوار پرید.
مثل دیوار، که هیچ اظهار تأثر نکند. که هیچ سخن نگوید.
- بینی بدیوار آمدن، بحرمان و یأس سخت دچار گشتن. (یادداشت مؤلف):
بتاریکی اندر گزاف از پی او
مدو کت بر آید بدیوار بینی.
ناصرخسرو.
- پای دیوار، بیخ دیوار. بنیاد دیوار. بن دیوار:
در اوراق سعدی چنین پند نیست
که چون پای دیوار کندی مایست.
سعدی.
- چاردیوار، کنایه از خانه و منزل:
دو لختی در چاردیوار بست.
نظامی.
بگفت از پس چاردیوار خویش
همه عمر ننهاده ام پای پیش.
سعدی.
و رجوع به چهاردیوار شود.
- چهاردیوار، محوطه. زمین محصور از چهار جهت. کنایه از خانه و منزل: و یک روز بنزدیک آن چهاردیوار برگذشت. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
- دیوار اندودن، پوشاندن دیواررا بوسیله ٔ مالیدن ماده ای بر روی آن چنانکه مالیدن کاهگل و یا قیر بدیوار. (یادداشت مؤلف).
- دیوار بدیوار، بی فاصله. متصل بهم با فاصله ٔ دیواری. رجوع به ترکیب همسایه ٔ دیوار بدیوار شود.
- دیوار بستن، دیوار کشیدن، دیوار برآوردن، ایجاد سد و مانع کردن:
ریزم ز عشقت آبرو تا خاک راهت گل شود
در پیش چشم دشمنان دیوار بندم عاقبت.
ناصرخسرو.
- دیوار بلند، دولت و توانگری. (ناظم الاطباء). منعم و مالدار. (از آنندراج). کنایه از دولتمند. (غیاث).
- دیوار بینی،حجاب ما بین دو سوراخ بینی. (ناظم الاطباء). اخرم، کسی که دیوار بینی اش بریده باشند. (ناظم الاطباء). و رجوع به بینی شود.
- دیوار خانه روزن شدن، کنایه از خراب شدن خانه. (برهان) (ناظم الاطباء).
- دیوار صوت (در فرانسه سوپرسونیک، برتر از صوتی یا ابر صوتی)، وصف سرعتهای برتر از سرعت صوت یا حرکت (خاصه پرواز) با چنین سرعتها. سرعتهای کمتر از سرعت صوت را سوسونیک یا زیرصوتی و سرعتهای مساوی حرکت صوت را (سونیک = صوتی) میخوانند و حرکات سوپرسونیک با سرعتهای بسیار زیاد را هیپرسونیک گویند. (دائره المعارف فارسی).
- دیوار کسی را کوتاه ساختن، عاجز و زبون گردانیدن. (آنندراج). ضعیف ساختن و ناتوان کردن. (ناظم الاطباء).
- دیوار کسی را کوتاه دیدن، کنایه است از او را عاجز و زبون دیدن. (غیاث) (آنندراج):
غمت صد رخنه بر جان کرد ما را
مگر دیوار ما کوتاهتر دید.
امیر شاهی.
- دیوار گلین، دیواری که از گل ساخته باشند. (ناظم الاطباء). چینه.
- || سد و بندورغ. (ناظم الاطباء).
- دیوار ندبه،دیوار سنگی عظیمی به ارتفاع پانزده متر در بیت المقدس نزدیک مسجد عمر، حوالی معبد قدیم سلیمان. یهودیان هر روز جمعه در جلو آن گرد می آمدند و بر ویرانی بیت المقدس ندبه میکردند و این رسم از قرن اول میلادی سابقه داشته است. (دائره المعارف فارسی).
- رو به دیوار کردن، مقابل دیوار ایستادن.
- || به مانعی روی آوردن:
از روی دوست تا نکنی رو به آفتاب
کز آفتاب روی بدیوار مکنی.
سعدی.
- همسایه ٔ دیوار بدیوار، همسایه که خانه ٔ او بخانه تو پیوسته است. جارالجنب. جار بیت بیت. (یادداشت مؤلف). رجوع به همسایه و ترکیبات آن شود.
|| سور و حصار: پیروزبن یزدجرد نرم... دیوارشهرستان اصفهان کرده است. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 83). دیواری بگرد این همه درکشید. (حدود العالم).
- دیوار بزرگ چین،دیوار دفاعی مستحکم معروفی به ارتفاع شش تا پانزده متر و به ضخامت 4/5 تا 7/5 متر که بطول حدود دو هزارکیلومتر بین مغولستان و چین بمعنی اخص ممتد است و در فواصل معین برجها دارد. در قرن سوم قبل از میلاد درعهد امپراطور هوانگ تی، از سلسله ٔ چین بتوسط سیصد هزار تن (اغلب از مجرمین) ساخته شد و در 204 ق.م. پس از (18 سال) به اتمام رسید. طول آن با تمام انشعابات و پیچ و خمها سه هزار و دویست کیلومتر است صورت کنونی آن از دوره ٔ سلسله ٔ مینگ است. دیوار چین چهار دروازه ٔ عمده داشت، شانهایکوان، نانکو، ین من و کیایوکوان. امروز از دیوار چین فقط بعنوان مرز جغرافیایی استفاده میشود. (از دائره المعارف فارسی). و رجوع به تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2256، 2255 شود.
- دیوار حصار، باروی قلعه. (ناظم الاطباء).
|| مؤلف در یادداشتی شاهدزیر را که از نوروزنامه برای کلمه ٔ دیوار نقل نموده اند در ذیل همان یادداشت به کلمه ٔ «سرکل مورال » ارجاع داده اند که اینک پس از ذکر شاهد از نوروزنامه تعریفی را که لاروس در ذیل «سرکل مورال » آورده است نقل میکنیم: هر آلتی که رصد را بکار آید بساختند از دیوار و ذات الحلق و مانند آن. (نوروزنامه ص 70). ابزاری است که مورد استفاده ٔ منجمان و ستاره شناسان قرار گیرد، یک دایره ٔ بزرگ دیواری که مساحت آن با دقت تقسیم شده است و این دستگاه یا ابزار در موازات دیواری قرار گرفته که میتواند بدور یک محور عمودی گردش کند. || درختی از طایفه ٔ صنوبر که همیشه سبز است و سرو کوهی نیز گویند و بتازی عرعر نامند. (ناظم الاطباء). || کنایه از هرچیزی است که اسباب جدایی قوم مقرب خدا گردد. (از قاموس کتاب مقدس).

واژه پیشنهادی

دیوار

دیوار

فرهنگ فارسی هوشیار

نازک

محبوب، معشوق، دلبر، جانانه، باریک و ظریف هم گویند (صفت) باریک: در جامه گلگون کمر نازک آن شوخ از لعل بود همچو رگ لعل نمودار. (صائب)، آنچه که ستبری آن بسیارکم است مقابل ستبر ضخیم کلفت: آنچه او با سپر کرگ روزنبرد نتوان کردن با شیشه نازک به تبر. (فرخی)، لطیف ظریف: بس که درآید گل نازک بباغ ماشده چون خاک دژم ای غلام خ (عطار)، بناز پرورده نازنین: آن دل را دو تن نازک را رنج و اندیشه چندین منمای. (فرخی) -5 نغزدلکش:‎ } اگر از دکانداری سخنی نازک یاشعری عالی و مناسب میشنیدنداو را و صاحب دکان را با نعامات و افرغنی میساختند. . . ‎{، قابل اهمیت خطیر مشکل:‎ } و هر کجا کار بزرگ و مهم نازک حادث گشت و درآن هلاک نفس و عشیرت و ملک و ولایت دیده شد. . . ‎{ -7 شکننده زود شکن، ترد: } گوشت نازک - 9. { نرم، حساس زود رنج:او را گفتند که اگر تو ببدیهه و لطیفه ای سلطان را ازین قبض بیرون آری و این بار از خاطر نازکش برداری ترا صد هزار درم نقد خدمت کنیم. . . ‎{، خوش طبع با نزاکت، کم رنگ رقیق مقابل سیر.


نازک خواری

کیفیت و حالت نازک خوار نازک خوری نازک چری.


نازک مشرب

‎ نازپرورده، نازک چر (صفت) نازک خوار نازک چر، بناز پرورده.


نازک بدنی

کیفیت و حالت نازک بدن نازک تنی.

تعبیر خواب

دیوار

اگر بیند که دیوار کج را راست کرد یا دیوار خراب را عمارت کرد، دلیل که حال تباه شده او به صلاح باز آید. اگر بیند که دیوار شهر یا دیوار مسجد جامع بیفتاد، دلیل که والی شهر هلاک شود. جابر مغربی گوید: دیوار به خواب دیدن، مردی بزرگوار است به قدری که بزرگ بود. اگر بیند که دیوار کهنه را نیکو کرد و نیک را خراب نمود، دلیل بر غم و اندوه است. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

دیوار در خواب، حال بیننده خواب است در دنیا. اگر بیند بر دیوار نشسته است و آن دیوار محکم و با قوت است، دلیل کند که حالش در دنیا نیکو و محکم است. اگر بیند که دیوار خراب می کرد و دیوار کهنه است، دلیل که مال یابد. اگر نو بود، دلیل بر غم و مصیبت است. اگر بیند که بر دیوار به پای بود، دلیل که حالش مستقیم و نیکو نباشد. اگر بیند که از دیوار بیفتاد، دلیل است حالش متغیر شود. اگر بیند که از دیوار آویخته است، دلیل بود پراکندگی حال و زوال عیش او را. اگر بیند که دیوار را برداشت، دلیل که مردی را به درجه بلند برساند. اگر بیند که دیوار را فرو افکند، دلیل که آن را از معیشت بیفکند، تا هلاکش کند. - محمد بن سیرین

اگر بیند به دست خود دیوار بنا کرد، اگر دیوار از گل و خشت است، دلیل است بر مال و دین امانت. اگر دیوار از گچ و آجر بیند، دلیل بر خویشتن بینی و تباهی او کند، اگر آن دیوار از سنگ و آهک بیند، دلیل که به دنیا مغرور و فریفته شود و طالب راه آخرت نباشد. - امام جعفر صادق علیه السلام

فرهنگ معین

نازک

باریک، لطیف، نرم، زیبا، ظریف. [خوانش: (زُ) (ص.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

نازک

ظریف، لطیف، دقیق، زودرنج، ترد، شکننده، رقیق، کم‌رنگ، باریک، لاغر، ملوس، نازنین،
(متضاد) زمخت

گویش مازندرانی

نازک

لطیف، ظریف، متضاد واژه ضخیم

معادل ابجد

دیوار نازک

299

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری